سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

سوین، ستاره آسمون عشق مامان وبابا

خاطرات بارداری - روزهای پایانی انتظار

سلام مامان جون عزیزم می دونم که تو هم مثل من داری لحظه شماری می کنی که این انتظار زودتر تموم بشه و همدیگر رو ببینیم . دیگه این روزهای آخر انتظار خیلی سخته. انگار نه انگار که 9 ماه انتظار کشیدیم ولی این چند روز انتهایی دیگه تحمل ندارم. همه منتظر اومدن گل دختر خوشگلم هستیم. بابایی هم روزشماری می کنه. مامان جوم طبق گفته دکترم 24ام باید بدنیا بیایی یعنی 6 روز دیگه ولی سونوگرافی گفته 21 ام من که دقیقا نمی دونم کی می ایی خودت می دونی؟ بعضی شبها که درد دارم فکر می کنم امشب دیگه به دنیا می آیی ولی هیچ اتفاقی نمی افته هر شب همه کارهامو می کنم خونه رو مرتب مب کنم ساک خودمو خودتو بستم و منتظرم که درد به سراغم بیاد آخه مامان ی من می خوام تورو طبیعی بدنی...
18 آبان 1391

خاطرات بارداری - هفته سی و نهم

سلام دختر گلم سلام عزیزم سلام تمام عمرم. مامان جون کم کم داریم به اومدنت نزدیک می شیم مامان دیگه از اول هفته نمی ریم سر کار و خونه هستیم مرخصی گرفتم تا زمان زایمان که هم تو راحت باش و اذیت نشی هم خودم بیشتر استراحت کنم . در ضمن چون راه اداره هم طولانیه ترسیدم توی ادراه یا توی راه خدای نکرده مشکلی پیش بیاد پس بهتر بود که خونه بمونیم. عزیزم 2 هفته پیش عروسی عمت بود خوب بود تو هم زیاد اذیت نکردی تخت و کمدت رو هم آوردن اتاقت رو هم چیدیم خیلی قشنگ شده عکس هم گرفتم که تو پست بعدی می ذارم تا وقتی بزرگ شدی ببینی. امیدوارم همشون رو دوست داشته باشی. فردا برای آخرین بار می خواهم برم سونوگرافی تا دکتر وضعیتت رو کامل ببینه ایشالله که راحت به دنیا بیایی ه...
10 آبان 1391

خاطرات بارداری - هفته ی و ششم

سلام قندعسلم خوبی دختر ناز و قشنگم عزیزدلم حسابی بزرگ شدی و داری مامان اذیت می کنی قربون اذیتهات بشم اما اشکال نداره هفته پیش مامانی کاملا تو استراحت بود و اداره نرفت همش خونه بودم تا تو هم استراحت کنی مامان جون البته یک کم تو خونه کار داشتیم و انجام دادیم تغییر دکوراسیون دادیم و تخت و پارکت رو آوردیم تو اتاق خواب خودمون ایشالله قراره این هفته تخت و کمدت رو بیارن و دیگه اتاقت و کاملا رتب کنیم. سه هفته است که دلم درد می کنه آزمایش دادم خدا کنه چیزی نباشه. عزیزم دیگه خیلی بزرگ شدی و جات برات خیلی تنگ شده حسابی محکم لگد می زنی وقتی به دنیا بیایی حسابی دلم برای لگدهات تنگ می شه مواظب خودت باش و تپل تپل شی عسلم.
17 مهر 1391

خاطرات بارداری - هفته سی و چهارم

سلام عزیز دل مامانی عشق مامان عسل مامان قربون شکل ماهت بشم عزیزم. مادر جون پنج شنبه هفته پیش با بابایی و خاله سارا رفتیم سونوگرافی سه بعدی عکس قشنگتو دیدیم خیلی نازی شکر خدا خیلی هم سالم و سرحال بودی ولی همش خواب بودی اصلا هم بیدار نشدی فقط یک خمیازه کوچولو کشیدی و دوباره خوابیدی قربون دختر خوابالو برم من. بابایی و خاله سارا هم خیلی خوشحال شدن به نظر من که شکل خودمی ولی مهم اینه که سالم باشی. بعدازظهر هم با مامانی و خاله ها رفتیم کلی وسیله برات خریدیم. شنبه هم دکترمو عوض کردم رفتم پیش دکتر جدیدم آخه من می خوام ایشالله طبیعی زایمان کنم ولی دکتر قبلی فقط سزارین می کنه من هم دکترمو عوض کردم 2 هفته هم بهم استعلاجی داد تا استراحت کنم این هفته که ...
4 مهر 1391

خاطرات بارداری - هفته سی وسوم

سلام مامان گلی دختر عسلم که حسابی بزرگ شدی این هفته هفت ماهگیت به سلامتی تموم شد و دقیقا 2 ماه مونده که بپری تو بغلم. من حسابی سنگین شدم و 75 کیلو شدم. مامان جون هفته پیش تولد بابایی بود ایشالله سال دیگه با هم براش تولد می گیریم. کم کم داریم اتاقتو کامل می کنیم رفتیم برات تخت و کمد سفارش دادیم وقتی آوردن اتاقتو چیدیم عکساشو برات می ذارم. این هفته هم با بابایی می ریمسونوگرافی سه بعدی تا ازت عکس و فیلم بگیریم و سلامتتو چک کنیم . مامان جون خیلی دلم می خواد این روزها زودتر تموم بشه اخه دیگه اداره رفتن برام خیلی سخته برام دعا کن برای خاله هات هم همینطور خیلی برات زحمت می کشن و منتظر زودتر بیایی پیششون. می بوسمت عسلکم 
25 شهريور 1391

خاطرات بارداری - هفته سی ام - انتخاب نام

سلام سوین کوچولوی نازم. ما برات اسم سوین انتخاب کردیم امیدوارم وقتی بزرگ شدی دوست داشته باشی و نامدار باشی. الان تو هفت ماهگی هستی. اخرین باری که رفتم دکتر (آقای دکتر محتسبی مهربون) گفت که همه چیز خوب و عالیه با وجود اینکه خیلی سر کار خسته می شم ولی بهم اجازه مرخصی استعلاجی نمی ده.   ما کم کم داریم اتاقت می چینیم نمی دونی چه کیفی داره این کارو با بابایی و کلی ذوق انجام میدیم خاله ها هم کمک می کنن. برای اتاقت من و بابایی پرده دوختیم خیلی قشنگ شد یک کمی از وسایلتم چیدیم. حالا از همشون عکس و فیلم می گیرم تا بزرگ شدی خودت هم ببینی و کلی ذوق کنی زودتر بیا بپر تو بغلمون. ...
4 شهريور 1391

خاطرات بارداری - هفته بیست و هشتم

گل دختر مامی امروز دقیقا 7 ماهه شدی عسلم یعنی هفته بیست و هشتم. دیگه حسابی بزرگ شدی و من لحظه شماری می کنم که زودتر بیایی تو بغلم. عزیزم کلی برات خرید کردیم. چند هفته پیش با بابایی و خاله هات رفتیم یه صندلی غذای خوشگل برات خریدیم ست تخت و پارکت. منتظرم زودتر بیایی بشینی توش و غذاهای خوشمزه بخوری. هفته پیش هم با بابایی رفتیم یه صندلی برای توی ماشین و کلی لباس و عروسک خوشگل برات خریدیم. خاله حسنیه هم برای اتاقت یه لوستر قشنگ کیتی خریده. مامان جون هر وقت دلم می گیرع با تو حرف می زنم عزیزم مواظب خودت باش خوب خوب رشد کن تا صحیح و سالم بدنیا بیایی. بابابزرگ هفته پیش حالش خوب نبود بردیم بیمارستان الان یک کم بهتره خیلی براش دعا کن برای من هم دعا کن ...
22 مرداد 1391

خاطرات بارداری - هفته بیست و چهارم

دختر قشنگم الهی قربونت بشم که اینقدر به شکمم لگد می زنی تا به من بفهمونی که بزرگ شدی البته یک کمی هم شیطون چون هر وقت بابایی دست می ذاره روی شکمم تو اصلا هیچ کاری انجام نمی دی و ساکت می مونی و تا بابایی می ره شروع می کنی به به لگد زدن. من که می گم می خواهی شیطنت کنی ولی بابایی می گه که می خواهی اذیتت کنی ولی من می دونم تو اصلا اهل اذیت نیستی. راستی هفته پیش ما رفتیم مسافرت عروسی یکی از اقوام که خیلی خوش گذشت لی فکر کنم تو خیلی خسته شدی چون چند روزه که پاها و کمرک و دلم درد می کنه. دختر گلم مواظب خودت باش حسابی بزرگ شو دوست دارم تپلی تپلی باشی بعد بپری تو بغل مامان و بابا . حالا که به خدا نزدیکی برای من و بابایی هم دعا کن و از خدا بخواه به ما...
19 تير 1391

خاطرات بارداری - هفته بیست و دوم

دخترک گلم نی نی نازم حسابی درای بزرگ می شی. حسابی شکمم بزرگ شده و تقریبا همه می فهمن که تو توی شکمم هستی ناز نازیه مامان. غنچه قشنگم ماه پیش خیلی ماه سختی بود چون ما اسباب کشی داشتیم و خونمون رو عوض کردیم و اومدیم تو ساختمون مامانی و باباجی. من که خیلی اذیت شدم چون هم باید مواظب تو بودم و هم دلم می خواست کارهامو انجام بدم البته بیشتر کارها رو بابایی انجام داد خیلی خسته شد من که خیلی ممنونم. مامانی و باباجی و خاله ها هم خیلی کمک کردن بالخره اول تیر بود که کارها تموم شد و خونه مرتب بود. ببخشید که تو رو اذیت کردم از وقتی که اومدیم خونه جدید کم کم دارم مرتب می کنم. چند روز پیش که برای چکاپ رفتم دکتر گفت که همه چیز خیلی خوبه من و بابایی هم رفتیم ...
5 تير 1391
1